سوسك

محسن محمدي
mohammadi_online@yahoo.com

سوسك
ليوان را رويش گذاشت ونشت كنار ميز. سوسك سياه اولش كمي‌گيج شده بود. نمي‌دانست به كجا وارد شده است. شاخك‌هايش را كمي‌به اطراف چرخاند. مي‌‌خواست مطمئن شود كه خطري او را تهديد نمي‌كند. از داخل ليوان قرمز انگار دنيا برايش رنگ تازه‌اي پيدا كرده است. مينو سرش را گرفته بود نزيك ليوان و به سوسك سياه خيره شده بود. احساس مي‌‌كرد اين تنهاي راهي بود كه مي‌توانست انجام بدهد. شايد هم باورش شده بود. خودش چه مي‌دانست كه كي و كجا بايد برود. فقط مي‌دانست كه بايد برود. رفت آشپزخانه. با رفتن مينو سوسك سياه به خودش آمد. سريع به طرف ديوارة ليوان هجوم برد. هر چه نيرو داشت در پاهايش جمع كرد. ياد آن لحظه‌اي افتاد كه براي فرار دست و پا مي‌‌زد. شايد هم نبايد فرار مي‌كرد. اگر خودش را به مردن مي‌زد بندي در كار نبود. چسبيد به ديواره ليوان و خودش را بالا كشيد. اولين قدم را كه برداشت فكر كرد كه ديگر كار تمام شده. دومين قدم را برنداشته بود كه روي پشتش افتاد و دوباره درد بالهاي كنده‌اش او را به فكر مرگ انداخت. كاش مرده بود. چشم‌‌هاي تيره‌اش را كه باز كرد مينو كنار ليوان ايستاده بود. براي خودش چايي ريخته و زل زده بود به سوسك سياه. مي‌توانست در چشمانش وحشت را ببيند. خودش اينطور احساس مي‌كرد اما چشم‌‌هاي تيره سوسك هيچ چيزي را بروز نمي‌داد نه وحشتش و نه فكر به مرگ را. قرص‌‌ها را داخل چاي ريخت و با قاشق آنها را هم زد. بعد نيمه چايي را سر كشيد و نشست كنار ليوان. با دستش تقه‌اي به ليوان زد. صدا دور سر سوسك پيچيد. از جا پريد. هراسان خود را به ديواره ليوان زد. مينو هم مي‌خنديد. از پريشاني سوسك لذت مي‌برد شايد هم نفرت داشت كه به سوسك نگاه كند. ولي ديگر بي‌خيال شده بود. خودش اينطور تصميم گرفته بود. از وقتي كه تلفن را قطع كرده بود. سوسك ايستاده بود. مينو اينبار با قاشق به ليوان ضربه‌‌هاي پي در پي مي‌‌زد. سوسك دوباره شروع كرد به تقلا. خنده‌اش با صداي ضربه‌‌هاي دستش كه به ليوان مي‌خورد و بر سر سوسك فرود مي‌آمد آميخته شده بود. سوسك سياه همينطور دور خود مي‌چرخيد شايد به اميد يك راه فرار. اما مينو تازه لذت اينكار را چشيده بود و خيال نداشت دست از اين كار بردارد. يك لحظه دلش به حال سوسك سوخت. خواست كه آزادش كند ولي بايد خودش را آرام مي‌كرد و چه چيزي بهتر از اين سوسك در بند. استكان چاي خورده اش را روي ليوان گذاشت فكر مي‌كرد با اين كار ديگر سوسك اميدي براي رهايي نخواهد يافت. اشكش جاري شد انگار كه فهميده بود براي خودش هم راهي نمانده است. دست برد بر گونه‌‌هاي خيسش. خواست كه آن را پاك كند اما گذاشت قطره ها همانطور سرازير شود. سوسك سياه كه حالا آرام ايستاده بود و به مينو نگاه مي‌كرد شايد پيش خودش فكر مي‌كرد كه حالا ديگر مينو او را آزاد خواهد كرد. شايد هم براي اينكار نقشه اي كشيده بود. يا شايد هم مي‌خواست از او خواهش كند كه آزادش كند. مينو لحظه اي به سوسك نگاه كرد مي‌شد در چشمانش انتقام را ديد. استكان را از روي ليوان برداشت. سوسك تكاني به خود داد و روي پاهاي خميده و خسته‌اش ايستاد. ليوان را هم برداشت سوسك سياه كه نسيم تازه اي به صورتش خورده بود ابتدا كمي‌گيج شد يعني مينو او را آزاد كرده است. تصميم گرفت فرار نكند. مينو تصميم خود را گرفته بود بايد كار را تمام مي‌كرد. ديگر طاقت نداشت. تا كي بايد منتظر مي‌ماند. دستانش را روي صورت گذاشت و آرام چشمانش را بست. سوسك سياه هم تصميم خود را گرفته بود. حركتي به پاهايش داد و اولين قدم را برداشت. دومي سومي‌چهارمي‌. نمي‌دانست به كدام طرف برود . فكر كرد كه ديگر مينو كاري با او ندارد. آرام آرام راه افتاد و به طرف لبه ميز رفت. سوسك سياه به لبة ميز رسيده بود. به پايين كه نگاه كرد لحظه اي ماتش برد. چگونه پايين برود. او ديگر پري براي پرواز نداشت. مينو آن را كنده بود. راه افتاد و از پايه ميز خود را آويزان كرد با پرزهاي پاهايش چسبيد به چوب زمخت پايه ميز و آهسته آهسته خود را به پايين كشيد. دستانش را از روي صورتش كه برداشت سوسك سياه رفته بود. بلند شد و نگاهي به اطراف ميز كرد. سوسك تا نيمه‌‌هاي پايه پايين رفته بود. مينو را كه ديد سر جايش ايستاد. مينو خنده‌اي كرد و با دستش ضربه اي به سوسك زد. سوسك مانند پري شكسته روي زمين افتاد. از درد به خودش پيچيد. وقتي دوباره خود را در هوا ديد فهميد كه از شاخشكهايش آويزان شده است و هنگامي كه روي ميز افتاد دانست كه باز سر جاي اولش رسيده است. مينو كه هنوز گونه‌هايش خيس بود ليوان را برداشت و آرام آرام به سوسك نزديك شد. ته ليوان را روي آن گذاشت. سوسك سياه وقتي سنگيني ليوان را روي پشتش احساس كرد مرگ را جلوي چشمش ديد. مينو دستش را كمي‌روي ليوان فشار داد تنه نرم سوسك كمي‌فرو رفت و با لرزش دست مينو بيشتر احساس درد كرد. چرا بايد او را تنها مي‌گذاشت. تلفن كه زنگ زد. سوسك داشت زير فشار ليوان له مي‌شد. مينو كه به خود امده بود سريع ليوان را برعكس روي سوسك گذاشت و به طرف تلفن رفت. سوسك كه تا مرگ فاصله اي نداشت نفسي كشيد و روي زمين ارام گرفت. مينو گوشي را چسبانده بود به گوشش و حرفي نمي‌زد. فقط قطره‌‌هاي اشك را از روي گونه اش پاك مي‌كرد.
گوشي را گرفت دست ديگرش و گفت:«تو فكر كردي من تا آخرش همينم... من خودمو تازه پيدا كردم ... ببين التماس نكن من تصميم خودمو گرفتم ......نه.........من تمومش مي‌كنم......ديگ? حرفي ندارم»
سوسك سياه چسبيده بود به ديواره ليوان و خودش را بالا مي‌كشيد. از اينكه چطور به ديوار لغزنده ليوان چسيبده بود و نمي‌افتاد تعجب كرد. به پايين كه نگاه كرد خطي از ماده سفيدي كه بر ديوارة ليوان كشيده شده بود ديد. قدم ديگري برداشت و خود را به زحمت كمي‌بالا كشيد. بايد خود را تا بالا مي‌برد شايد راهي بيابد.
مينو گوشي را ميان دو دستش گرفته بود و سر خود را روي آن گذاشته بود. گونه هايش ديگر خيس نبود. لحظه اي همانطور ماند و بعد گوشي را به گوشش نزديك كرد.
«برو براي خودت فكري بكن.... ديگر هم زنگ نزن چون كسي نيست كه جوابتو بده... تنها يه حرف دارم كه بزنم...» اما ديگر حرفي نزد.
گوشي را گذاشت و بلند شد به دورتادور اتاق نگاه كرد. سرش كمي گيج رفت دستش را رو شقيقه‌اش گذاشت و در اتاق تلو تلو خورد. به خودش كه آمد در مقابل آينه ايستاده بود. دستي به موهاي آشفته‌اش كشيد. خواست شانه‌اش كند اما رمقي در دستانش براي شانه‌ كردن نيافت. برگشت يك لحظه عكس فرهاد را ديد كه به او مي‌‌خندد. آن را برداشت و بدون اينكه نگاهي بكند محكم به زمين كوباند. شيشه‌‌هاي شكسته‌ در اطراف پخش شد. لحظه‌اي همانطور ماند. بعد برگشت و از روي شيشه‌‌ها بدون اينكه متوجه شود گذشت و به طرف آشپزخانه رفت. سوسك سياه رسيده بود به بالاي ليوان اما با ديدن سقف ليوان، دنيا دور سرش چرخيد. به پايين نگاه كرد. تازه فهميده بود كه تمام آمدنش و راه رفتنش و بالا كشيدنش بيهوده بوده. خط خون سفيد بدنش را تا پايين ديد. ديگر رمقي برايش نمانده بود. او هم بايد مي‌رفت. پاهايش ديگر قدرت نگر داشتنش را نداشتند. مينو با ليواني پر از چاي برگشت. به زحمت خود را روي صندلي انداخت. رد خون باهايش تا كنار ميز كشيده شده بود. ليوان را تا نيمه از قرص پر كرده بود. زل زد به سوسك سياه و شروع كرد به هم زدن قرص‌‌ها. قرص‌‌ها يكي يكي در چاي حل مي‌‌شدند. بعد نصف چاي را سر كشيد. خيالش راحت شده بود. خنده‌اي بلند سر داد. بعد با قاشق ضربه‌اي به ليوان زد. سوسك سياه بالدار كه به سقف ليوان چسبيده بود بر روي پشتش سقوط كرد. ليوان را از روي سوسك برداشت سوسك سياه كه با مرگ فاصله‌اي نداشت بدون اينكه حركتي كند به مينو خيره شد. مينو ليوان چاي را برداشت و آرام روي سوسك سياه گذاشت. داغي ديوارة ليوان تن زخمي‌اش را سوزاند. سوسك سياه كه از داغي ليوان پاهايش مي‌‌لرزيد نفهميد كه سنگيني ليوان او را دارد له مي‌‌كند. مينو سرش را روي بازويش گذاشت و به له شدن سوسك خيره شد. هنوز نيمي از چاي مانده بود. ليوان را از روي سوسك برداشت. نفسي كشيد و بقيه چاي را هم سر كشيد. چشمانش ديگر نمي توانستند باز بمانند. به زحمت آن را باز نگه داشت. سوسك سياه هنوز جان داشت. اما ديگر حركتي نمي‌كرد. مينو ليوان را روي سوسك گذاشت و هر چه در دستانش نيرو بود روي ليوان خالي كرد و پيكر زخمي سوسك سياه را در زير آن له كرد. خنده‌اي بر لبانش ظاهر شد. چشمانش را بست. ليوان از دستش روي ميز افتاد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31585< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي